هفتم ذی الحجه، سالروزشهادت پنجمین نجم آسمان ولایت، شکافنده علوم و امام مومنان،
ابو جعفر محمد بن علی الباقر علیه السلام، بر تمام شیعیان آن حضرت تسلیت باد.
تسلیت صاحب شیعه که غمی دیگر شد برگ مژگان ملائک ز سرکش تر شد
بس که بر شاخه گل ریخت عدو زهر جفا پنجمین گل ز گلستان علی پرپر شد
باز هم مدینه به سوگ «محمّد» مینشیند؛ «محمّد» ی از تبار «محمد» صلی الله علیه وآله .
بپوش جامه عزایت را مدینه، که غربت نشین داغی غریبانه خواهی شد!
هشام هرچه که بود از یزید بهتر بود
اگر چه زهر جفا قاتلی به قلبم شد ولی قدم فقط از داغ کربلا خم شد
امام باقر علیه السلام: کسى که در زمان غیبت «قائم» ما بر ولایت ما (اهل بیت) پا برجا بماند، خداوند متعال پاداش هزار شهید از شهداى جنگ بدر و حنین را به او عطا مى فرماید
مولاجان، ای معلم عطوفت، مهر، جهاد و شهادت و ای شکافنده ی هسته علوم!
چقدر سخت است، یادآوری رنجهایت؛ از مدینه تا کربلا و از کربلا تا مدینه ...
اگرچه سینه ام از هُرم زهر می سوزد
ولی وجود من از داغ کربلا خشکید
چه گویمت که کجا رفتم و چه ها دیدم
در اوج کودکیم قامتم ز غصه خمید
کوچک بودی که عطش و آتش کربلای بزرگ جدت را دیدی و با آن نگاه کودکانه گریستی؛
سر حسین علیه السلام را بر فراز نیزهها به تماشا نشستی، تا به وقتش مراسم مرثیه خوانی صحرای عرفات را برای افشاگری بنی امیه وصیت کنی.
حال که گریه کن مردی ندارد این غریب لااقل زنها برایش در منا گریه کنند
امام باقر علیه السلام:
ولایت ما (اهل بیت) تنها به وسیله عمل (صالح) و نیز ورع (و پرهیز از گناه) میسّر می گردد.
(وسائل الشّیعة، 11/196)
امام باقر علیه السلام: ولایت ما (اهل بیت) تنها به وسیله عمل (صالح) و نیز ورع (و پرهیز از گناه) میسّر می گرددچقدر غروبهای بقیع دلگیر است! باقر علم جهان را تو ملقب باشی تو به یادآور هر نالهی زینب باشی
مولای من، ای باقر علوم آسمانی، ای حجت خداوند و ای مظلوم ترین فریاد تاریخ!
کاش، شمعی بر مزار غربت و تنهایی تان میشدم؛ شامگاهانی که خورشید، از سر مزارتان میگذرد و با شفق دیدگانش، به غبارروبی میپردازد.
در سینه ی تو دفن شده روضه های باز
آقا تو امتداد روضه ی ناخوانده ای ...
امام باقر علیه السلام:
کسى که در زمان غیبت «قائم» ما بر ولایت ما (اهل بیت) پا برجا بماند، خداوند متعال پاداش هزار شهید از شهداى جنگ بدر و حنین را به او عطا مى فرماید.
(إثبات الهداة، 3/467)
پیکری که از خاک تا افلاک قد میکشد،
و ریشه های ستبر استقامتش، تا همیشه، این خاکِ افسرده را در خویش خواهد فشرد.
گوهر یکدانه
آسمان اشک غم از دیده ما بیرون کرد
دل ما را ز غم و غصّه لبالب خون کرد
هر دلى رسته ز غم بود،
به غم کرد دچار
هر سرى لاف زد از عقل و
خرد مجنون کرد
هر که در دایره عشق و وفا گام نهاد
چرخش از دایره عشق و وفا بیرون کرد
پنچمین حجت حق حضرت باقر
که خدا
بهر او خلقت این دایره ی
گردون کرد
گشت مسموم جفا از اثر زهر ولید
شیعیان را به جهان غمزده و محزون کرد
چه دهم شرح غمش را که
ندانم به خدا
با دل خسته او زهر هلاهل
چون کرد
گویم آن قدر که تا بر سر زین جاى گرفت
آسمان زین فلک از داغ عمش وارون کرد
قدر این گوهر یکدانه
ندانست فلک
که غریبانه به زیر لحدش
مدفون کرد
مى رود اشگ غم از چشم ملائک «خسرو»
شعر جانسوز تو چون چشم ملک جیحون کرد
ای آسمان،
ای همسفر با اشک هایم!
سر میگذارم روی زانو
سرشار از مرثیه هایم!
با من بگو از غربت شهر مدینه
از عطر تربت های آذین گشته با اشک
از داغهای گرم روییده به هامون
از کهکشانهایی که امشب داغدارند
از سینههایی که در آن پیچیده ناله.
امشب هوای بقیع دارم؛ هوای غریبانه غربت؛ تا تصویر اندوهم را، در اشک ریزانِ ستاره ها نظاره کنم.
امشب دلم سرشار اندوه است؛ گویی شام غریبان است و من، غریبانه در نگاهِ خیمه ها، آب می شوم.
مولاجان، ای معلم عطوفت، مهر، جهاد و شهادت و ای شکافنده ی هسته ی علوم!
چقدر سخت است، یادآوری رنجهایت؛ از مدینه تا کربلا، از کربلا تا مدینه!
آه! از مردمانی که طاقتِ شکوهمندی ات را نداشتند و به آفتاب جمالت، رشک می بردند.
اگر نبود وجودِ نازنین تو، ابرهای تیرهی انحراف، آسمان اسلام را میپوشاندند و گلستان شریعت نبوی صلی الله علیه و آله و سلم ، به کویری سترون مبدل میشد.
مولاجان! اگر نبود جویبار غایتت، جهل و خرافات، بر گستره ی سبز زمین ریشه میدوانید.
تو بودی، که چلچراغ تمدن اسلامی را، بر شاهراه حقیقت آویختی و از سر ریز انوار الهیِ علومت، دلهای مصفّا، به آفتاب رسیدند.
تو بودی، مولاجان! که آیینهی تمام نمای شریعت شدی؛ تا پویندگان معرفت، نظارهگر قامت حقیقت باشند؛ حقیقتی که سرچشمه از کوثر علوی گرفته و تا بینهایت، تا آن سوی ابدیت، جاری است.
آغوش بگشا، ای تربت پنهان زهرا علیهاالسلام که فرزند مظلومی دیگر، به «غربت آباد بقیع» میپیوندد. آغوش بگشا که اینک آخرین یادگار لحظههای ارغوانی عاشورا را به دامان خواهی گرفت
مولای من، ای باقر علوم آسمانی، ای حجت خداوند و ای مظلوم ترین فریاد تاریخ! کاش، شمعی بر مزار غربت و تنهایی تان میشدم؛ شامگاهانی که خورشید، از سر مزارتان میگذرد و با شفق دیدگانش، به غبارروبی میپردازد.
چقدر غروبهای بقیع دلگیر است! با آن غربت و تنهایی که از بیت الاحزان زهرایی ات می تراود.
مولاجان!
امشب دل شکستهی ما را،به عنایتی بنواز ...
باز هم سوگ «محمّد»
پوش جامه عزایت را مدینه!
بپوش! که باید سوگ نشین لحظههایی تلخ باشی، لحظههایی اندهبار.
باید به سوگ بنشینی تکرار تاریخ را؛ تکرار سوگواری پیامبر صلی الله علیه وآله ، در آن روز فراموش ناشدنی را!
باز هم مدینه به سوگ «محمّد» مینشیند؛ «محمّد» ی از تبار «محمد» صلی الله علیه وآله .
بپوش جامه عزایت را مدینه، که غربت نشین داغی غریبانه خواهی شد!
آغوش بگشا، ای حریم گهربار نبوت که اینک «باقر علوم نبوی » میهمان توست.
آغوش بگشا، ای «بقیع» که سروِ عالم آرای دانش، همجوارت خواهد شد.
آغوش بگشا، ای تربت پنهان زهرا علیهاالسلام که فرزند مظلومی دیگر، به «غربت آباد بقیع» میپیوندد. آغوش بگشا که اینک آخرین یادگار لحظههای ارغوانی عاشورا را به دامان خواهی گرفت.
آه! ای بقیع! ای غربت همیشه نشسته بر دل زخمی تاریخ!
مولای من، ای باقر علوم آسمانی، ای حجت خداوند و ای مظلوم ترین فریاد تاریخ! کاش، شمعی بر مزار غربت و تنهایی تان میشدم؛ شامگاهانی که خورشید، از سر مزارتان میگذرد و با شفق دیدگانش، به غبارروبی میپردازد
تصویر غروبت را با کدامین حنجره فریاد بزنم آنگاه که خورشید، برای بوسیدن تربتت سر به سریر خاک میگذارد؟!
با کدامین حنجره، آرامش نشسته در اندوهم را فریاد بزنم تا بغض فرو مرده در گلو، جانی دوباره بگیرد؟!
امان از این گریستنِ خاموش! امان از این سکوتِ بارانی!
آه، ای بقیں ای آیینه عرش الهی! ب
گذار قبیله نامرد، تجاهل کنند فروغ لایزالیِ آستانِ حضرت امام محمد باقر علیهالسلام را؛ که آسمانیان التجا به بلندای آستانش میآورند و زمینیان، توسّل به نام شریف و آسمانیاش!
مولا جان؛ یا محمد بن علی!
سوگند به غربت لحظه لحظه بقیع که روزگار چنین نخواهد ماند؛ شمشیر شب شکن فجر، پردههای سیاه جهالت را کنار خواهد زد و آسمان غبار غربت را از آیینه نگاه بقیع خواهد زدود.
مولا جان! سوگند به نام زیبا و شکوهمندت که تو را تا ابد، خواهم گریست! و تمام آرزوهای غربت کشیدهام را به دستهای توانمندت خواهم سپرد. تو را خواهم گریست. هرگاه به یاد مدینه باشم، هرگاه به یاد بقیع.
تو را خواهم گریست، هرگاه به یاد کربلا باشم، هرگاه به یاد مظلومیّتِ آل اللّه.
نامش محمّد بود، کنیهاش ابوجعفر و لقبش باقر.
اهل مدینه بود و ساکن خانه وحی.
از کودکی، همبازی علی اصغر بود و ستون خیمهگاهِ زین العابدین.
شاهد عشق بود و در آغوش شکفتن.
دلش یادگاری بود از عاشقانههای کربلا. کوچه کوچه، غم در دلش بود و با زخم و غربت، الفتی دیرینه داشت.
امام لالهها بود و شقایقها.
پیشوای شکوفههای عشق بود و مقتدای مهربانیها.
از گوشه عبایش آسمان میچکید و در زیر گامهایش تمام ادّعاهای بزرگ به خاک می افتادند.
در پای درسِ چشمهایش، آفتاب اوّلین شاگرد سحرخیز مکتب مهربانی بود.
ستارههای سالخورده علم و دانش، در حضور پر فروغش رنگ میباختند و خویش را به زیر گامهایش میافکندند. اینک در آستانه غروب غربتزای خویش، شور فراگیر کربلا را با رایحه لبخندش، در لحظه های تاول زده مدینه میپراکند.
سر تا سرِ مدینه کربلا شده بود؛ سیاه و سفید، «هشام بن عبدالملک» آخرین تیر خویش را از ترکش عناد و کینهورزی بیرون آورد و روشنی فزاینده امام را نشانه گرفت.
یا محمّد! کمان را بگیر و تیری روانه کن. امام امتناع کرد و روی از چهره ناهمگون هشام برگرفت. امّا لجاجت هشام چونان مگسهای موذی امام را به انجام آنچه خداوند میخواست، وا میداشت.
هشام چونان خفّاشی در چشمهای تیره خویش این سو و آن سو را مینگریست. انتظاری سیاه، سایه بر سر هشام انداخته بود. شاید، این بار امام را مغلوب دسیسه خویش سازد. امام کمان را برگرفت و تیری بر چلّه آن نهاد تا چلّه نشین سیاهی را بر جای خود میخکوب کند. تیر را رها کرد، درست به جایی که هشام خیره بود.
امام آرام آرام، در کوچههای مدینه رها میشد، درست مثل گریههای علی علیه السلام در بین کوچهها. میرفت تا زهرِ کینه ظالمان را چونان آتشفشانی از سینه بیرون اندازد. امام میرفت تا حقارت، برازنده همیشه نام بنی امیه و بنی عباس بماند
این بار خیره سریِ چشمهای هشام، هدف تیر امام قرار گرفت. نُه تیر را یکی پس از دیگری بر طاق تیرهای نخستین نواخت تا بار دیگر هشام انگشت حیرت و تحسین بر زبان بگیرد و در انزوای خفّت بار خویش فرو رود.
خشم و کینه سر تا سر قلبِ سیاه هشام و خاندان او را فرا گرفته بود. او میدانست که حقیقت، زندگانی آنان را به باد خواهد داد، آن چنانکه روشنایی، خفّاش صفتان را کور میکند.
امام آرام آرام، در کوچههای مدینه رها میشد، درست مثل گریههای علی علیه السلام در بین کوچهها. میرفت تا زهرِ کینه ظالمان را چونان آتشفشانی از سینه بیرون اندازد. امام میرفت تا حقارت، برازنده همیشه نام بنی امیه و بنی عباس بماند.
غروب بود و پیشوای عالمان و عاشقان به پیشواز لحظههای سبزتر از بهار میرفت، و زمزمه «اللّهم لاتَمْقُتْنی» در گوش دشمنانش میپیچید، چونان گردبادی شعلهور در بیابانی مهجور.